کودکانه

طنزهای جالب,لطیفه,لطیفه های کودکانه

اشتها

روزی در جایی نذری می دادند از فقیری كه از آن حوالی می گذشت پرسیدند:«اشتها داری؟» گفت:« من در این جهان جز اشتها چیزی ندارم!»

سپر

ساده دلی به جنگ رفته بود. سپر بزرگی با خود داشت كه برای محافظت از جان خویش برده بود. چندی نگذشت كه از بالای قلعه سنگی بر سرش زدند وبشكستند. دست بر سر شكسته گذاشت و گفت:«مگر كورید؟... سپر به این بزرگی را نمی بینید و سنگ بر سرم می زنید؟! »



ادامه مطلب...


نوشته شدهیک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:لطیفه های کودکانه) 6, توسط حسین-غزل
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.